نیایش جوننیایش جون، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

دوستت دارم نیایش

دومین عید و شروع 21 ماهگی(بیست ماهگیت مبارک عسل)

امسال دومین عیده که نیایشی پیش ماست و سرسفره هفت سین سه نفری می شینیم.زندگی مون با اومدنش شیرین تر شده .خوشحالم به خاطر بهترین معجزه خدا برای من.دوستت دارم بهترینم.دختر گلم...امروز مادرجون نیایش از کربلا برمیگرده.زیارتش قبول باشه ان شاالله. کلی برای نیایش خرید کردیم.پیراهن.بوز و شلوار مجلسی.سارافن.جوراب.کفش .کیف کوچولو بامزه و خیلی چیزای بامزه و کوچولو و ملوس دیگه...عزیز جون هم ٤ دست لباس و عروسک براش از مکه خریده .همین طور مادربزرگ منم یه بوز و شلوار و سویشرت خوشگل براش خردیدند.دست همه شون درد نکنه...کلی خرید ماهی و وسایل سفره هفت سینم مونده که باید تهیه کنم..نمی دونم  وقت می کنم به همه کارهام برسم...حال و هوای خوبیه شب عید ...دخترم دو...
27 اسفند 1392

زیارت قبول

سلام دوستان.سه شنبه 20/12/92 امتحان داشتم و مرخصی گرفتم .بد نیود.پنج شنبه همون هفته دیگه مرخصی ام رو قبول نکردند چون بابایی هم قرار بود بره تهران و عزیز هم که نبود .با بابایی تصمیم گرفتیم نیایش رو ببریم خونه عمو ناصر.تماس گرفتم و با زن عمو ژیلا صحبت کردم میگفت جایی نمی خواهند بروند و پنج شنبه بچه هام مدرسه ندارند و خونه هستند.صبح نیایش رو بردیم خونه شون و خیالم راحت شد بعد بابایی رفت تهران و منم اومدم اداره.زنگ زدم و حالش رو پرسیدم ژیلا جون می گفت(البته ژیلا علاوه بر جاری ،دختر دایی ام هم هست و واقعا خانومه وگرنه که جاری .....می دونید دیگه....خوبش کم پیدا میشه..)خب می گفت که وقتی بچه ها بیدار می شدند نیایش براشون توضیح میداد که مامان و بابا ...
25 اسفند 1392

بدون عنوان

سلام گلی من.عزیزجون و آقاجون سه شنبه ساعت ٥ صبح رفتند تا ساعت ١١ به فرودگاه برسند و بروند مکه.زیارتشون واقعا قبول باشه امروز پنجمین روزه که رفتند  این روزا مدینه هستند.باهاشون تماس داریم خیلی از حال و هوای اونجا تعریف می کنند ان شاالله قسمت همه بشه. فردا راهی مکه می شوند.روز دوشنبه قبل از رفتنشون حسابی سرشون شلوغ بود و مهمان داشتیم.همه یا می اومدند برای خداحافظی یا تماس می گرفتند تا ساعت ٢ صبح سه شنبه بیدار بودیم.حسابی جاشون خالیه و نبودنشون حس میشه.بابایی هم پیش نیایش میمونه تا من از اداره برگردم.پنج شنبه رو مرخصی گرفتم چون بابایی میخواست بره تهران برای کارش.وقتی بابایی پیششه حسابی با هم بازی می کنند .نیایش خیلی بابائیه .وقتی باباش کنا...
18 اسفند 1392

این روزها..

سلام به همه دوستان.این روزها سرم خیلی شلوغه...یه جورایی سر همه شلوغه... از یه طرف ساخت خونه و خرید و انتخاب وسایل ...از طرفی رفتن عزیزجون و اقاجون به مکه...ان شاالله سه شنبه 13/12/1392 میروند....از طرف دیگه مغازه باز کردن بابایی و دوستش و رفتنش به تهران و خرید وسایل مغازه و کلاس آموزشی پنجشنبه هاش...میبینید حسابی کار داریم از طرفی هم خونه تکونی عید و خرید لباس و وسایل عیدی برای دختر طلا و خودمون....همچنان نیایش بازیگوش و بامزه تر از همیشه ..دیروز با بابایی رفتیم پارک جنگلی..البته با ماشین آقاجون(بابایی چند روز پیش تصادف کرد و ماشین یه هفته ایی تعمیرگاه.خدا رو شکر حال بابایی خوبه و ماشین حل میشه)حسابی دیروز هوا خوب بود.نیایش هم که کلی بازی کر...
10 اسفند 1392

عسلی من

سلام به همه دوستان و نیایش خانمم که بعد ها این خاطرات رو میخونه.امیدوارم برسم همه خاطراتت رو بنویسم عزیزم.نیایش خانم خیلی شیرین شده البته شیرین بود اما هرچی میگذره بیشتر عسلی میشه و دل میبره.الان به دایی جونش میگه دادا....   با اشاره و نا نا گفتن ،لب تاب دایی رو که از دست نیایش دیگه چیزی ازش نمونده و دکمه هاشو کنده  براش روشن میکنیم البته کافیه  لب تاب رو باز کنیم تا نیایش جونم خودش لب تاب رو روشن کنه ... فداش بشم خیلی باهوشه...بترکه چشم حسود ....بوی اسپند میاد.....  بدش هم که باید نا نا نشونش بدیم البته اول اونی که آهنگ میزنه تا نیایش خانم بلند بشه و قر بده ...پیشرفت هم کرده ،خودش رو میچرخونه و دستاش رو هم بالا نگه میدا...
10 اسفند 1392
1